با نگاه مهربان
دستان پراز نیاز بر آسمان ...
با امید سرشار از حس طلوع ...
شادمانه در بر روی بهار...
می گشایم
تا خانه را با گل های
عیدانه معطر سازم تا
احساس رویش
با شکفتن شکوفه ها
متجلی شود
و باز بهار...
نقش لبخند برغنچه ها زند
و پرواز پرستوی
نغمه خوان بر آسمان ...
به یاد آورد زندگی زیباست...
چرا گرد فراموشی
به روزهای بیداری می پاشی؟
مگر نمی خواهی پروازی
از شکوه را
در حقیقت روشن جان باور کنی
پس بیدار باش
و بیدار بمان
پاسداری کن پایداری کن
تا مکر غفلت
ارمغان بیداری را
از افق چشم هایت نرباید
زمستان سرد و تاریک می رود
آن خشکی بی تاب باغچه می رود
تا شکوفه های روشن به رنگ سفید
و صورتی درآیند
تا آرام آرام حس دوباره رویش را
بر چشمانت جلوه گر سازند
هر کدام بوی آشنای آمدن بهار...
را به خانه ها مژده دهند
تا دشت های پر گل و پروانه های آزاد
شادمانه از شکوه دوباره لبخند زنند
و به پرواز... در آیند
باز برای دیدار دوباره
آفتاب بی قرار و بی تاب
لحظه شماری کنند تا موسم دیدار
فرا رسد و خورشید چهره اش را بر
آسمان ... نمایان سازد